black heart

 

پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش

سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر

بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.

سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.


تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.

سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.

ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.

زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.

آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.

سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.

کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.

ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن
. قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.

رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.

.... و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:58 :: نويسنده : ستاره

 

درکوچه پس کوچه های دیار دل ایستاده ام

به تماشا ، به نظاره

درجستجوی مسافری غریب

که در خاطره ها جا مانده

سراغش را از یادها وخاطره ها گرفتم

نسیمی گفت:

که در دیروز آرمیده است

اگر نشانی از او می خواهی

فردا در غروب خورشید

بر خلوت تنهایی خویش نهیب زن

شاید که بیدار شود ، شاید . . .

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : ستاره

 
 
هنوز پنجره منتظر ايستاده

من رفتم

اشك هايم را رو ي شيشه شبنمي كردم،خنده ها را بردم

بي كليد عشق ماندي در، باز است

من رفتم

پنجره پلك هايش را باز كرده نخواهد بست

بي بدرقه

بدون ايةالكرسي

حتي صداي آب پشت گامم نخواهد بود

منتها من رفتم،بي ريا

كوله بار، دست هايم را خواهد بست

تنها مشتي خرده نور بردم؛ توشه

شايد راه شود هموار تر

پنجره به لبخند انتظار مي كشدت

من رفتم

سبك بال، بي بنه

چون سواري در ره انديشه اي ،تاختم

پنجره جاده را مي پايد

تنها سكوت مانده و پنجره ونگاه

من رفتم

خوش بحالت كه كسي نه، لا اقل چيزي

انتظار مي كشدت

دو سه خط غم دارم

روي تيره كو چه يادگري

من رفتم

افق همچون گنج درچشم مسكينم

بي سلام

بي تاب

دوان

خندان

رفتم

تنها تو بمان



من رفتم
 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : ستاره

d

 
 
یک اتاق ، اندکی نور،سکوت

من خدایی دارم که همین نزدیکی است

در امتداد لحظه هایم

هر روز....!

در سایه هایی قرمز شناور می شوم

می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان

قاه قاه......

معنی اشک ، کبودی و درد را میدانم

بغض سنگین خاطره را از نزدیک لمس کرده ام

من در این تاریکی،دوراز همه ، خدا را می خوانم

خدا را که صدا می زنم ، همه ی ذره ها آرام میشوند

یک اتاق ،اندکی نور....

من خدا را دارم
دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : ستاره

 

 


همه ی دنیا در حکم یک دوربین عکاسی است ، لبخند بزنید...

*اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای , به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای...

*آرامش چیست؟؟؟ نگاه به گذشته و شکر خدا , نگاه به آینده و اعتماد به خدا...

*عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!!

عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد 

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : ستاره

 

لیوان آب

صدای زیبای آبشار نقره ای را با همین گوشهای تیزم می شنوم0 گویی که قطره قطره اش برایم حکم یک

دریا

دارند،صدایشان کردم آمدند وبرایم یک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید گفتند ما

سیرابیم،اما تو

هنوز رودخانه دلت کویر است،لیوان را گرفتم،نوشیدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه دیدم

صدایی دگر

نمی شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را ندیدم، گفتم خدایا جرا اینگونه مرا تنها گذاردند0 چرا

اینگونه سیراب

شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدایی شنیدم0 به سویش دویدم ورسیدم،آریٍ،آری،این همان آبشار است

ورفتم یک

لیوان را در کنار سنگ ریزه های آبشار دیدم،دویدم،دویدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما دیدم نوری کنارم

ایستاده ،گفتم

که هستی!:

گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته ای،گفتم من لیاقت ندارم،چرا سراغم

آمدی،گفت:پاک

است دلت،اینگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدایم زن،گفت نمی رسد صدایم به

گوشت،گفت

رسیده،اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که

خودت می

گویی بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 این را گفت:واز جلوی چشمان سیاهم محو شد0 
 

پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : ستاره

 

آخدا! منو با عقوبتت ادب نکن! و بخاطر اعمالم با مکرت غافلگیر مکن! ...

-

آخدا! رحمتت خیلی وسیع تر و بردباریت بسیار بزرگتر از اونه که با عمل من مقایسش کنی ، یا اینکه منو بخاطر گناهام

خوار کنی ...

-

مولای من! من کیم؟ و (به قول خودمون) به چه دردی می خورم؟ ...

-

ای سید من! به فضل و کرمت منو ببخش ، و با عفوت سرم منت بذار ، به لطفت زشتی منو بپوشون و به بزرگواریت از

توبیخ من در گذر ...

-

آقای من! من همون طفل صغیرم که تو پروروندی! و همون نادانیم که بهش دانش بخشیدی! و همان گمراهیم که تو

هدایتش کردی ...

-

من همونیم که وقتی پیشنهاد گناهی بهش می دادند به طرف اون گناه شتابان میرفت ... !

-

من همونیم که برای گناهام مهلت توبه دادی و من از گناه برنگشتم !

-

من همونیم که گناهاش رو پوشوندی و بازم شرم و حیا نکردم و معصیت کردم و از حد تجاوز کردم ...

-

حالا چرا گریه نکنم؟ در صورتی که نمی دونم

دارم کجا می رم ...

-

پس گریه می کنم بر جان دادنم!

-

گریه می کنم بر تاریکی قبرم ...

-

گریه می کنم برای سئوال نکیر و منکر از خودم ...

-

گریه می کنم ...

-
و
گریه می کنم ...

-

...

-

ای خدای من ، به عزت و جلالت قسم ، که اگه تو از من به خاطر گناهام بازخواست کنی من هم به عفو و بخششت از

تو باز خواست خواهم کرد!؟

-

و اگر منو به دوزخ بیفکنی ، اهل آتش رو از محبتم به تو با خبر می کنم!؟

-

آخدا! اگه منو ببری جهنم دشمنت شاد می شه! و اگر ببری بهشت پیغمبرت شاد می شه!

-

به خدا قسم می دونم که تو شادی پیغمبرت رو از شادی دشمنت بیشتر دوست داری!

-

پس از تو درخواست می کنم دلم رو از دوستی خودت پر کنی ...

-

ای مهربانترین مهربانان!

 

===============================

فرازهایی بود از دعای زیبای ابو حمزه ثمالی


یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : ستاره

 

مي‌گويند: روزي يکي از انبياي الهي در گذر خود به مردي پير و فرتوت برخورد که براي خود جايگاهي در بالاي درخت

کهنسالی ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود.

سر سخن را با او باز کرد و در نهايت پرسيد: حالا چرا اينجا و در بالای درخت زندگي مي‌کني؟ چرا برای خود خانه ای

نمی سازی؟

گفت: جوان که بودم در عالم رؤيا به من خبر دادند که بيش از 900 سال زندگي نخواهم کرد ، لذا حيفم آمد که اين عمر

کوتاه را به جاي عبادت ، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم.

آن نبي گفت: اما به من خبر رسيده که زماني خواهد رسيد که در آن مردمان بيش از 80 يا 90 سال عمر نمي‌کنند ، اما

براي خود قصرها و برج‌ ها مي‌سازند.

او گفت: اي بابا ، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با يک سجده سپري مي‌کردم.

 

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 11:9 :: نويسنده : ستاره

 

برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»

، تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»

، تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»، تو گفتی «من نمی‌توانم خود را

ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»،

خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

 

پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : ستاره


 

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
 

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
 

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
 

اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
 

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
 

زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
 

به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
 

- بهلول، چه می سازی؟
 

بهلول با لحنی جدی گفت:
 

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
-

آن را می فروشی؟!
 

بهلول گفت:
 

- می فروشم.
 

- قیمت آن چند دینار است؟
 

- صد دینار.
 

زبیده خاتون گفت:
 

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
 

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
 

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
 

بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
 

وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
 

در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
 

گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
 

زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
 

یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
 

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
 

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
 

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
 

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
 

- به تو نمی فروشم.
 

هارون گفت:
 

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
 

بهلول گفت:
 

-اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
 

هارون ناراحت شد و پرسید:
 

- چرا؟
 

بهلول گفت:
 

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

 

چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : ستاره
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان black heart و آدرس principefelipe.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 164
بازدید کل : 7564
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 164
بازدید کل : 7564
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1